ریان می گفت: مثل امام رضا علیه السلام دوست مهربان و بی دریغ در هیچ کجای عالم پیدا نمی شد.
وقتی او را دیدم خداوند حس و حال دیگری به من داد .گویی گنجشکی شده بودم با دو بال کوچک و داشتم در آسمان عظمت و دانایی او به پرواز در می آمدم . تمام آرزوهایم یکی پس از دیگری داشت به واقعیت می پیوست
اولش فکر نمی کردم به راحتی بتوانم به دیدنش بروم، که شد. سفری طولانی را از حجاز به خراسان با همه سختی ها و خطرهای راه به جان خریدم و هیچ اتفاقی نیفتاد. وقتی هم به مرو رسیدم به راحتی مرا به خانه اش راه داد ومن مهمان او شدم.به من گفته بودند امام از درون دل آدمها خبر دارد. وای که چقدر من به خاطر گناهان و بدی هایی که در زندگی داشتم می ترسیدم. دائم نگران بودم که امام به من محل نگذارد و جوابم کند اما همه این افکار سراب بود،خواب بود و خیال.
امام، مرا مثل یک برادر یا نه، مثل یک فرزند به خانه خود پذیرفت. صورتم را بوسید و پای حرفها و درد دلهایم نشست و مرا به سخنان خوب و ارزشمند پند و اندرز داد.
و آن دو موضوع! آری آن دوفکری که در سر داشتم چقدر عجیب بود که به یادم آورد و مرا مبهوت خود کرد .من خجالت می کشیدم که بگویم و او حرف دلم را خواند و خود دست به کار شد.
من آرزو داشتم ای کاش چند سکه از آن سکه هایی که در خراسان به نام خودشان ضرب شده به من می دادند.
ناگهان ایشان رو به غلام خود گفت: «کیسه سکه ها را بیاور»
او آن را آورد.
امام دست در آن کرد و سی دینار طلا به من هدیه داد. خیلی تعجب کرده بودم.
آن گاه در دلم آرزو کردم که کاش مثل دعبل ،پیراهنی هم از ایشان به یادگار می گرفتم وبا خودم به حجاز می بردم. هنگامی که گرم صحبت بودیم چند بار نوک زبانم آمد که بگویم اما شرم داشتم و خجالت می کشیدم که ناگهان امام به غلام خود دستور داد یکی از پیراهنهایش را بیاورد.
اول تعجب کردم که چگونه از خواسته های دل من خبردار شده؟ وقتی که غلام پیراهن خوش بوی امام را آورد و جلو من گذاشت به دست و پایش افتادم و به خاطرش گریه کردم.
گفتم: "چقدر بزرگ و مهربانی آقا! چقدر غریبی در این جا و مردم قدر و مقامت را نمی دانند.
امام فقط تبسم کرد و هیچ نگفت!
قربون اون گلدسته های حرمت اقا جون مارو بطلب خیلی دلم تنگه حرمته اقا نگاهم می کنی ای اقای کریم
.: Weblog Themes By Pichak :.